جملات بیقراری

بــخــــــنـد !
میــــخــواهــــم ،
تــــجــدیـــد ِ حــــیــات کــــنـم …!


کف بینی نکن !
دستی که به سویت دراز شده
طالعش تویی . . .



چـشـــمـانـت..
دریـــــا را ، به “مــَـــد” مـی‌کـــشانـــد !
مـــــرا بـه شـــعر …!


دیگر حالی نمی ماند
وقتی گذشته ات با آینده تبانی کرده باشد …



از این میعادگاه تکراری خسته ام …
بیا اینبار جای دیگری قرار بگذاریم ، برای با هم بودن !
جایی جز “خیالم”



ته فنجان قهوه ام
کف دستم
یا پیشانی ام را ببین
چیزی نمی بینی؟
مثلا خطی
حرفی
یا چیزی که بتوان تو را
به من نسبت داد ؟

ا


آنقدر لحظه به لحظه ی بودن با تو رو دوره کرده ام
که همه از دستم خسته شده اند …


خسته ام از تکرار شنیدن ” مواظب خودت باش “
تو اگر نگران حال من بودی!
که نمیرفتی



دیگر از تنهایی خسته شده ام
به کلاغ ها زیر میزی میدهم
تا قصه ام را تمام کنند




گفته بودی پاییز که تمام شود
به سراغ رویاهایم می آیی
تا دلت را پیشکش عاشقانه هایم کنی
من جوجه هایم را شمرده ام
ببین …  تو نیامدی







حــال ِ مــن خــوب است امــا عــالی می شــوم وقــتی کــه تــــو…
با نگــرانی در آغوشــم می گــیری و می گویــی :
نــه عــزیزم ، تو خــوب نیســتی …






دِلـــم چـِـه کــودکــانــه بَهــانــه ی تــو را می گیـــرد
امـــا تــو بـــزرگـــانــه بِــه دِل نگیـــر
فقـــط بگــــو : کــــودکـــ است نـِـمی فهمــد





چقدر صدای تیک تاک ساعت دلخراش است
وقتی تو یک ثانیه هم در کنارم نیستی







می گویند هر سن و سالی که داشته باشی
اگر کسی نباشد که با یادش ، چشمانت از شادی یا غم پر اشک شود
هرگز زندگی نکرده ای و من این روزها زندگی می کنم . . .







بیهـــــودِه نَـقّـــاش بــــــودِه ام  ایـن هَمِـــــﮧ ســـــال . . !
بِـــــﮧ چَــــــــشم هــایَت ڪِـــــﮧ می رِسَـــــم
قَلَـــــــم مــــوهـــا خـــــیس می شَــــوَنــد
بِـــــﮧ لَــب هــایَت ڪِــــﮧ می رِسَـــــم ،
دَستَــــــم می لَــــــرزَد . . .
رَنـــگــ هــــا می گــُــــریـــزَنــــد
وَ قــاب هـــای خـــــالی
تَنـــــهـا . . . نَبــــودَن تـــــو را
بِـــــﮧ دیـــــوارِ زِنـــدِگـــــی ام می ڪـــــوبَنــــــد





چه معنـــــى دارد زندگى ؟
وقتى که هیچ اتفاقى
من و تو را
سر راه هم قرار نمى دهد !







معجزه‌ها با باد رفته‌اند
و چشمانی که چشم مرا گرفت
همیشه در حاشیه‌ی آینه جا ماند
و پشت پنجره چقدر نیامد
آنکه قرار بود






ذهنـــم فلـــــج می شود
وقتــــــی می خــوانمــت و تــــــو نمی گویی جانــــــم ؟





دیگر نمی توانم متن های طولانی را تا آخرش بخوانم
تقصیر خودت بود
آمدی ، رفتی و به هر چه کوتاه عادتم دادی







جای تو خالـــــیــسـت
خالی تر از سفره ی دل کودکی که تازه متولد شده است







دیگر به همه چیز شک کرده ام
می گویند : آب نطلبیده ، مُـــــراد است
هر چه بالا پایین می کنم  نمی فهمم
این چشمانم پس کـــِـــی مراد می گیرند ؟





وقتی تو نیستی
شادی کلام نامفهومی ست
و دوستت می‌دارم رازی‌ ست
که در میان حنجره‌ ام دق می‌کند
و من چگونه بی‌ تو نگیرد دلم ؟
اینجا که ساعت ، آیینه و هوا به تو معتادند







زندگی ام بسته به تار مویت
آنقدر زندگی ام را پشت گوش نیانداز






امــروز هـم گـذشـت و نیامــدی
نا شکـر نیستـم
فــردا هم روز خـداست





دیگر نمی نویسمت
هرکس به چشم هایم نگاه کند
تو را خواهد خواند







می نویسم از تو ای زیبای من
می سرایم از تو ای رویای من
ای نگاهت سبزتر از سبزه زار
می نویسم بی قرارم بی قرار







مرا زیر خاکستر جا گذاشتی …
آهـــــــای با توام
تـو یادت نـــرود
من به خاطرتــــــــو آتـــــــش گـــرفته ام

 
[ چهار شنبه 3 تير 1394برچسب:جملات بیقراری,جملات بیقراری, ] [ 1:47 ] [ SAMAN ]
[ ]
صفحه قبل 1 صفحه بعد

جملات بیقراری